حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

هدیه ای از جنس عشق

بدون عنوان

1393/11/25 13:28
نویسنده : فائزه
310 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنچ شنبه 8ابان میروم مطب دکترم ضربان قلب عزیز دلم را چک میکنند باچند علایم دیگر میگویند شرایط مساعد نیست و باید دخترکم فردا صبح به دنیا بیاید البته اگر تا صبح مشکلی پیش نیاید معرفی نامه بیمارستان را با سفارشات تمام مینوسند با تمام نگرانی ودلشوره به خانه بازمیگردیم همه کارهارا برای امدن دخترم انجام میدهیم صورتهای نگران پدرو مادر وهمسرم .اخرین شب دو نفره را سپری میکنیم عکس یادگاری میگیریم برای دخترکمان حرف میزنیم وفیلم میگیریم دلم نمخیواهد از شکم قلمبه جدا شوم دلم برای لگدهایش تنگ میشود صبح ساعت 6 باید بیمارستان باشم شب را نمتوانم بخوابم به همه چیز فکر مکنم حس عجیبی است صبح اماده میشویم نماز میخوانم و قران میخوانم عکس خداحافظی میگیریم همسرم مرا از زیر قران رد میکند خیلی خوشحالیم ساعت 5:40 راهی میشویم همه جا خلوت است به همسرم میگویم اخرین بار است این کوچه را دو نفره میرویم با دخترکم برمیگردم من و همسر و مادرم میرویم و پدرم نیم ساعت بعد قرار است بیاید به بخش زایمان میروم طبقه سوم بیمارستان نور نجات تبریز ضربان قلب دخترم را چک میکنند و میگویند کار خوبی کردم همین امروز برای زایمان رفتم لباس های خنده دار را تنم  میکنم همه جایش بازاست با کلاهی صورتی اولین بار است بستری میشوم درد سوزن سرو انژیوکت را که حس میکنم به خودم میگویم هنوز اول کار است باید برای دردهای اساسی اماده شوی سریع همه کارهارا انحام میدهند میگویند دکترت امده است مرا سوار ویلچر میکنند میپرسم همسرم کجاست خواهش میکنم اجازه بدهید ببینمش میگویندجلوی در اتاق عمل منتظرت است میرسیم جلوی اتاق عمل همه خانواده ام هستند با همگی و همسرم خداحافظی میکنم میروم وارد اتاق عمل میشوم اصلا شبیه فیلمها نیست میروم روی تخت اسمم را میپرسند و دکتر بیهوشی از غذایی که برای شام خوردم سوال میکند میگویند دخترم تو که خودت بچه ایی و میخندند دکترم با لبخند از راه میرسد و صورتم را ناز میکند همگی اسم دخترم را میپرسند و من اسمش را با معنی توضیح میدهم میگویم اسمش حلماست دختری صبور از صفات حضرت زینب است میگویند اسمش خیلی خوب و با معنیست امپول بی حسی را میزنند خیلی درد دارد شاید به خاطر دیسک کمرم اینقدر دردش را زیاد حس میکنم سریع مرا میخوابانند پرده ای جلوی صورتم میکشند ولی من کاملا دستان دکترم را روی شکمم حس میکنم و میگویم من هنوز حس دارم دکترم میگوید اشکال ندارد ولی درد را نمیفهمی انگار داروی خواب اوری هم زده اند گیج و منگم که صدای دکترم را میشنوم "فائزه این چقدر مو داره"و صدای جیغ دخترک بهشتی لبخندی بر لبانم مینشیند خدایا شکر ت دخترم صحیح و سلامت ساعت 7:15 صبح  جمعه 9ام ابان 93 به کمک خانم دکتر ناظم پور به دنیا میاید از در عالم خوابو بیدلریم که خانمی دخترم را نشانم میدهد با موهای مشکی وصورت سفید و لبانی قرمز کل بدنش یک لایه سفید چربیست با نگرانی میپرسم اینا چین میگوید سالم است اینها طبیعیست

چشمانم را با خیال راحت میبندمو صدای چسب های پانسمان را میشنوم و دکترم بالای سرم میاید و حالم را میپرسد بعد از زمانی

مرا به بخش میلبرند خانواده ام نگران پشت در ایستادهاند مرا که میبینند از دخترم تعریف میکنند همسرم میاید با بوسه ای شیرین روی گونه ام کل خستگیم را از بین میبرد حالم زیاد خوب نبود بدنم به شدت مبلرزید خیلی بی حال بودم در عین حال بی تابو منتظر دراغوش کشیدن معجزه زندگیم بودم دخترم را بعد از مدتی میاورند اخ که دلم ضعف میرود برایش من مادر میشوم و الان درک میکم مادر بودن یعن چه مادر بودن یعنی وقتی حالم به قدری خراب است که توان حرف زدنندارم برای شیر دادن به او همه کا ر میکنم

با درد و رنج و اصرار خودم مرخص میشوم و حالم ناخوش است مدام گریه میکنم 5روز که میگذرد حالم بهتر میشوم و لی حالم دخترم خوب نیست زردی شدید میگیرد با عدد بیلی روبین 17 میرود زیر دستگاه شب و روز ندارم با او میروم زیر نور دستگاه به اوشیر میدهم زل میزنم به نور کور کننده زجراور اما برایم مهم نیست فقط به فکر دخترکم هستم دلم میگیرد دخترکم مدام گریه میکند دستانش را به چشم بندش میزند اصلا ارام و قرار ندارد با تمامی تلاشم 24 ساعت زیر دستگاه میماند برایش همهکار میکنم  طب سنتی پیشنهاد میکند پشت گوشش را فسد کنند این کار را هم انجام میدهیم شکر خدا حالش بهتر میشود و زردی خوب میشود اما دخترکم خیلی گریه میکند کولیک و دل درد شدید دارد در همین حال و روز ها هستیم که درد شدیدی از معده ام میگیرد راهی بیمارستان میشویم دکتر متخصص داخلی سونو گرافی مینویسند از عوارض حاملگی کیسه صفرا سنگ اورده است سنگهای متعدد وباید جراحی شود حالم خوب نیست هنوز درد زایمان و عوارضش همراهم هست مقاومت میکنم اما این درد کشنده چند بار دیگر هم سراغم میایند میگویند نباید به دخترم شیر  دهم تا با داروهای گیاهی درمان شوم اما حس میکنم به دخترم ظلم میکنم و این خودخواهیست قبول نمیکنم و با داروهای گیاهی که ضرری برای عزیز دلم ندارند سر میکنم اما حالم بهتر نمیشود و سرانجام وقتی حلما دو ماه و نیمه است اورژانسی با درد تمام 2بهمن عمل میشوم و کیسه صفرا را در میاورند یک روز دخترکم را نمیبینم مجبور میشوند به او شیر خشک بدهند و یک روز دختر خاله ام به او شیر میدهد باز به اصرار خودم به خاطر حلما مرخص میشوم ولی حالم اصلا خوب نیست شب دوباره حالم بد میشود  مرگ را حس میکنم خیلی برایم سخت است همه خانواده نگرانم هستند دوباره به بیمارستان برمیگردم و بالاخره بعد از چنر روز بهتر میشوم حال دخترکم 3ماه و 16 روز سن دارد دخترکی خنده رو که دیگر من و همسر و پدر ومادرم را میشناسد با زبان خودش حرف میزند صداهای خنده دار درمیاورد و میخندد یاد گرفته است اسباب بازی هایش رابه دست بگیرد پاهایش را محکم میکوبد سرش را از بالش بلند میکند دکتر میگوید خیلی باهوش و زرنگ است و جلما معجزه خدا میشود تمام زندگیمان

پسندها (1)

نظرات (2)

❤ مـآمـآטּ פ بـآبـآ ❤
25 بهمن 93 13:37
ای جاااااااااااااااااااااااان
مامان حلما
25 بهمن 93 14:37
سلام دوست خوبم.... وقتی این پستو خوندم تمام خاطرات زایمان خودم اومدجلوچشمم.... به منم گفتن بایداورژانسی سزارین بشی.. به منم دکترا گفتن چه مامان کوچولویی...... منم سنگ صفرا گرفتم ودردبی نهایت زجرآورشو چشیدم.... البته من با لطف خداوداروی گیاهی خوب شدم ونیازبه عمل نبود اما دقیقا دوماه دردکشیدم تا دکترا فهمیدن چمه.... خیلی سخت بود خداروشکراز اون دردای وحشتناک راحت شدی