حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

هدیه ای از جنس عشق

بدون عنوان

من مادر میشوم همان روزی که متوجه مشکلی میشوم روزی که میفهمم هیچوقت صاحب فرزندی نخواهم شد روزی که زار زار گریه میکنممنی که بی تفاوت به بچه ها بودم دیگر عاشق بچه ها میشوم دلم میگیرد برای همسرم اشک میریزم کل زندگیم دگرگون میشود بعد از چند هفته مقاوم میشوم به همه چیز جور دیگری نگاه میکنم به حکمت و مصلحت خدا اعتقاد پیدا میکنم به نگهداری از فرشته های بی سرپرست فکر میکنم من مهربانترین زن دنیا میشوم هر ماه منتظرمیشوم هر ماه بی بی چک در دستم هست با جواب منفی ازمایشها اشک میریزم اما من امیدوارم میرسد روزی که بی بیچک منفی همیشگی کمی رنگیگیرد دوخطه میشود چشمانم تار میشود یعنی هورمون مادرانه در وجودم دیده میشود همه دلایل دکترها خنده اور میشود خواب و ر...
27 فروردين 1394

بدون عنوان

روز پنچ شنبه 8ابان میروم مطب دکترم ضربان قلب عزیز دلم را چک میکنند باچند علایم دیگر میگویند شرایط مساعد نیست و باید دخترکم فردا صبح به دنیا بیاید البته اگر تا صبح مشکلی پیش نیاید معرفی نامه بیمارستان را با سفارشات تمام مینوسند با تمام نگرانی ودلشوره به خانه بازمیگردیم همه کارهارا برای امدن دخترم انجام میدهیم صورتهای نگران پدرو مادر وهمسرم .اخرین شب دو نفره را سپری میکنیم عکس یادگاری میگیریم برای دخترکمان حرف میزنیم وفیلم میگیریم دلم نمخیواهد از شکم قلمبه جدا شوم دلم برای لگدهایش تنگ میشود صبح ساعت 6 باید بیمارستان باشم شب را نمتوانم بخوابم به همه چیز فکر مکنم حس عجیبی است صبح اماده میشویم نماز میخوانم و قران میخوانم عکس خداحافظی میگیریم ه...
25 بهمن 1393

اخرین دلنوشته از بطنم

انشا الله فقط دو روز تا در اغوش کشیدنش باقی مانده حس عجیبی دارم دلشوره ای بی سابقه که در سخت ترین مرحله زندگی هم نداشتم از طرفی نمیخواهم از عزیز دلم جدا شوم دلم نمیخواهداز حرکاتش از ناز و ادایش جدا شوم با لگد ها و تکانهایش با شکم قلمبه و سختیهایش نمیخواهم جدا شوماز طرفی دلم میخواهد زودتر به دنیا بیاید ببینمش ببویمش این روزهای اخر خیلی سخت است بدنم تاب و توان ندارد دردهای عجیبی دارم دیگر نای راه رفتن هم ندارم فقط میدانم عاشقم عاشق دخترکم نمیدانم شنبه چگونه میروم شب قبل را چگونه سر میکنم دلم نمیخواهد از همسرم جدا شوم حتما دل نگرانم خواهد شد برای پدر و مادرم هم خیلی سخت است ولی تجسم میکنم لحظه ای که دخترکم را میبینند خیلی ذوق دارم خیلییییییی...
8 آبان 1393

دخترک 35هفته ای

چهارشنبه 93.7.16 وقت سونوگرافیو دیدار است من و همسرم به دیدار عزیز دلمان میرویم نازدانه بهشتی ما بزرگ شده است وزنش 2700 شده است طول استخوان رانش7 سانتی متر است قطر سرش 10 سانتی متر دکتر میگوید رشدش خیلی خوب و نرمال است ضربان قلبش 148 بار میزند  سنش 35-36هفته است تمامی اندام های بدنش را نشانمان میدهد میگوید کلیه هایش هم خوب کار میکند ورم ندارند معده اش را قلبش را ستون فقراتش را و صورت ماهش را دوبار نشانمان میدهد من و همسرم زوم کرده اییم به صورتش عزیز دل ما چقدر نازنین است با تمامی دلتنگی اتاق سونوگرافی را ترک میکنم و دنبال شیرینی میگردیم من و دختر و پدر این روز را جشن میگیریم هرروز تقریبا دوبار سکسکه میکند دلم ضعف میرود برای حرکاتش وقتی ...
19 مهر 1393

ماه نهم

امروز هشت ماه مادرانگی هم تمام میشود وارد اخرین ماه میشویم دخترکم وارد هفته 35 میشود حسابی بزرگ شده است دیگر حرکاتش دردناک است معده ام و شکمم از ضرباتش میسوزد برای اولین بار در 93.6.27 ساعت 11 صبح بعد از صبحانه سکسکه میکند و بزرگ شدنش را به رخمان میکشد دقیقا 29 روز تا امدن باقی مانده است اگر خدا بخواهد.5واحد از درسهایم مانده است که تا امدن نازدانه ام تمام میکنم تا فقط من باشم و نازدانه و عشق.فشارم باز روی 150 یا 140 است و خارش ها دو هفته هست که شروع شده اند اما حالم شکر خدا خوب است هفته اینده به دیدار نازدان و اتاق سونو گرافی خواهم رفت حسابی دلم برای دیدنش تنگ است دوستت دارم جان مادر
11 مهر 1393